فرودگاه
هواپیمای باری ساده بود؛ بدون صندلی یا هیچ چیز دیگری برای نشستن. برزنتی تیره وكثیف را سرتاسر پهن كرده بودند وحالا دور تادور نشسته بودند وتكیه داده بودند به بدنه فلزی هواپیما كه پوشش داخلی نداشت وفلز بود، وسیمها وپیچهایی كه درهم تپیده بودند.
اول كه سوار شدند، با دیدن هواپیما كلی خندیده بودند. متلك گفته وشوخی كرده بودند اما حالا هیچ كس حرفی نمی زند. صدای موتور چنان بلند بود كه هر صدای دیگری را خفه می كرد. با این همه، جوانی كه بیست ویكی دو ساله می نمود، تكیه داده بود به ساك وپشت سرش را چسبانده بود به بدنه هواپیما وپایش را از میان وسایل درهم ریخته، دراز كرده بود وچشمهایش را بسته بود.
یك نفر پوشش زرد یك بسته بیسكویت را باز كرد، دو تا برداشت وبسته را به بغل دستی اش دا وبا اشاره تعارف كرد وخواست تا آن را دست به دست كند. آن كه كنار دست جوان نشسته بود، یكی برداشت وبسته را مقابل جوان گرفت وبا پشت همان دست، آرام به بازویش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهایش بیشتر سفید بود تا خاكستری، لبخندی زد وپیش خودش گفت:«ای ی جوان!»